کتاب راز های یک میلیونر از مارک فیشر
درس های زندگی در مورد درایت و ثروت
مرد جوان تمرکز کردن را می آموزد…
مرد سالخورده به سمت برکه آب رفت. قطعه نانی را از جیب کت کهنه اش بیرون آورد، تکه تکه کرد و در آب انداخت. سعی کرد تکه های نان را هر چه دورتر پرتاب کند. اردک ها همه دور تکه های نان جمع شدند. هر کدام سعی می کردند تکه های نان را نصیب خود کنند، اما قو اعتنا نکرد و سر جای خود باقی ماند، انگار که غذا را به کلی ندیده است. شاید هم احساس می کرد در حد او نیست که با اردک ها غذا بخورد.
مرد میلیونر گفت : « زندگی اشخاص عادی شبیه زندگی این اردک هاست. همه روزه مردم عادی اجازه می دهند که دوستان شان، بستگان شان و حتی خودشان، تمرکز شان را از بین ببرند. به محض آن که حواس شان پرت می شود، همه چیز را فراموش می کنند. فراموش می کنند که هدفی در ذهن خود داشتند. آن ها یک روز یک چیز می خواهند و روز بعد چیز دیگر. هر چیزی که به سمت شان برود همان را انتخاب می کنند. اما انسان های فوق العاده از آگاهی برخوردارند، مانند آن قوی سیاه هستند که مظهر درایت است. آن ها متمرکز هستند، چیزی نمی تواند حواس آنها را پرت کند. مردم عادی قدرت اراده ضعیفی دارند. برای نمونه به خودت توجه کن. در مؤسسه چقدر روی تلاش هایت تمرکز کردی؟! »
جان توضیح داد: « باید صدها تلفن می زدم تا مشتری پیدا کنم. »
میلیونر گفت : « همه این تلفن ها را به یک نفر زدی؟ »
« نه، البته که نه، به صدها آدم مختلف تلفن زدم. شما به من گفتید باید استمرار و مداومت داشته باشم. به همین دلیل اجازه ندارم به راحتی مأیوس شوم ».
قیافه پیرمرد در هم رفت، مأیوس شد. انگار این شاگردش ابداً حرف های او را درک نکرده بود.
«وقتی یک اسکیمو می خواهد ماهی بگیرد، آیا در نقاط مختلف یخ ها را می شکند تا از حفره هایی که ایجاد کرده ماهی بگیرد؟»
جان خجولانه تبسم کرد. حرفی برای گفتن نداشت. باید اذعان می کرد که این درس خیلی ابتدایی و مقدماتی است.
میلیونر سالخورده ادامه داد: «آیا داستان توماس ادیسون را به خاطر داری؟ آیا او سعی کرده ده ها هزار اختراع مختلف بکند؟»
جان جواب داد: «نه او ده هراز بار امتحان کرد تا اولین لامپ الکتریکی را تولید کند.»
دو مرد برای لحظاتی سکوت کردند.
مرد میلیونر ادامه داد: «چیزی هست که اغلب مردم فراموش می کنند یا حتی به آن فکر هم نمی کنند و آن این که، همیشه هر شکستی دلیلی دارد. همانطور که هر موفقیت دلیل دارد. خوب دیگر چه اشتباهی کردی؟»
جان از شنیدن این حرف تعجب کرد.
«نمی دانم»
مرد سالخورده اصرار کرد: «خوب فکر کن. تو همه جواب ها را می دانی، کافی است کمی زحمت بکشی تا آن ها را به یاد آوری.»
«واقعا مطمئن نیستم، اگر می دانستم مرتکب آن ها نمی شدم و به موفقیت می رسیدم.»
مرد میلیونر در حالی که می خندید گفت : « بله دقیقا، این طور که معلوم است گاهی از مغزت هم استفاده می کنی. این شروع کار است. اما تا زمانی که روی موضوع فکر کردن بحث می کنیم به من بگو حدوداً از وقتی مؤسسه ات را باز کردی، چقدر به موفقیت فکر کردی؟»
«می دانم احمقانه است، اما کارهای زیادی داشتم که باید انجام دهم.»
«کارهای زیاد، مثل همه مردم عادی که همه زندگی خود را تلف می کنند و کارهای بی فایده می کنند، حال آن که بهتر است کمی فکر کنند.
پاسکال می گفت بزرگترین گرفتاری انسان این است که نمی تواند به تنهایی در اتاقش بماند.
بسیار خب، بزرگترین مسئله یک تاجر یا یک هنرمند، یا یک دانشمند _ نوع حرفه مهم نیست _ این است که نمی تواند در دفتر کارش، در استودیواش یا در آزمایشگاهش تنها بماند، تلفن را خاموش کند و بدون منشی، بدون این که همکارانش او را احاطه کنند، بدون این که پرونده ای روی میز کارش وجود داشته باشد و بدون این که بگذارد ذهنش حواس او را پرت کند، صرفا به این فکر کند که چگونه می تواند به موفقیت برسد.
ادامه دارد…
ادامه این کتاب موفقیت در کسب ثروت و درایت در زندگی را پس از تهیه از فروشگاه زیپ بوکس و دانلود آن به صورت کامل بخوانید.